سنبلش برگ ارغوان بگرفت


سبزه اش طرف گلستان بگرفت

برشکر طوطیش نشیمن کرد


بر قمر زاغش آشیان بگرفت

دور از آن روی بوستان افروز


لاله را دل ز بوستان بگرفت

چون شبش گرد ماه خرمن کرد


آه من راه کهکشان بگرفت

هندوی قیرگون او بکمند


قیروان تا بقیروان بگرفت

چون زتنگ شکر شکر می ریخت


سخنش تنگ در دهان بگرفت

دل بیمار من بخونخواری


خوی آن چشم ناتوان بگرفت

آتش طبع و آب دیدهٔ من


همچو باد صبا جهان بگرفت

خواجو از جان خسته دل برداشت


زانکه بی او دلش ز جان بگرفت